خرس مل ملی (شنگ دنگ)

افزوده شده به کوشش: شراره فرید

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: کتایون لموچی

کتاب مرجع: افسانه های مردم بختیاری ص 103

صفحه: 287-291

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: دختر بی دا

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: خرس مل ملی

افسانه‌ها آینه‌ی زندگی مردم هستند البته آینه‌ای که تخت نیست. روح روایات مختلف یک افسانه آمیخته با نوع زندگی راویان- به عنوان «زبان» جمعی- است. در افسانه‌ی «خرس مل ملی...» فضای زندگی عشایری و برخی مسائل و دغدغه‌ها و... مشهود است. متن کامل آن را می‌آوریم.

در یک مال (۲) هفت دختراز هفت بوهون (3) با هم دوست و بسیار صمیمی بودند. دختران بقدری با هم مأنوس بودند که یک لحظه تحمل دوری یکدیگر را نداشتند. دختران با هم کوه می‌رفتند، گفتگو می‌کردند تپ تپ گروسک، کَلَکی کوسه (۴) بازی می‌کردند. یکی از دختران مادر نداشت که او را دختر بی دا (۵) می نامیدند. یک روز دختران توربه‌های (۶) خود را برای چیدن توله (۷) بر دوش نهاده و به صحرا رفتند. دختران قرار گذاشتند با همکاری یکدیگر توله چیده و توربه‌ها را پر کنند. غروب شد. شش توربه پرازتوله شد. دختر بی دا همینطور که سرگرم چیدن توله بود، دور و دورتر شد. هوا داشت تاریک می‌شد. دخترها هر چه گشتند دختر بی‌دا را پیدا نکردند. وقتی از جستجویشان نا امید شدند..1. مومویی پشمالو- موجودی که بدنش پُر مو باشد..2. مال= مجموع سیاه چادرهای (بوهون‌ها) که ساکنان آن فامیل دور و نزدیک هستند.3. چادر سیاه 4. نام بازیهای محلی5. مادر 6. توبره، کیف بافته شده از پشم7. پنیرک، گیاهی خودرو و خوردنی توربه ها را برداشتند و رهسپار مال شدند. دختر بی دا که هر چه تلاش می‌کرد توربه‌اش پر نمی‌شد یک وقت متوجه شد که از دوستانش خبری نیست و او در بیابان تنها است. خیلی ترسید. هوا تاریک شده بود. در آن ظلمات شب وحشت کرد، جرأت حرکت به سوی مال را در آن تاریکی شب نداشت، نشست و زانوی غم در بغل گرفت، سرش را روی زانو گذاشت و آرام آرام گریست و از اینکه دوستانش او را تنها گذاشته بودند افسرده و دلتنگ شد در حال گریستن بود که ناگهان یک خرس پشمالو او را از پشت به کول گرفت و به راه افتاد. دختر بی دا نزدیک بود از وحشت زهره ترک شود. شروع کرد به تقلا کردن و فریاد زدن ولی خرس پشمالو عین خیالش نبود و راه خود را می رفت. خرس پشمالو به محل زندگیش که یک غار بود رسید و دختر را به زمین گذاشت سپس شروع کرد کف پاهای دختر را لیسیدن آنقدر لیسید تا خون از آن‌ها جاری شد. پوسته پای دختر بی‌دا نازک و نازکتر از پوسته پیاز شد. به طوریکه نمی توانست روی پاهایش بایستد. خرس پشمالو خیالش راحت شد که دختردیگر نمی تواند فرار کند. از آن طرف وقتی شش دختر به مال رسیدند، به خانواده دختر بی دا گفتند که دخترشان قبل از آنها به مال برگشت، برادران و پدر دختر بی دا صحرا را زیر پا گذاشتند اما دختر یک قطره‌ی روغن شده و در گل فرو رفته بود. بالاخره خانواده‌ی دختر بی دا از یافتن دخترشان ناامید شدند، فکر کردند در طول راه گرگی، شیری و یا پلنگی او را خورده و از جستجو دست کشیدند، دختر بیدا پس از مدتی از نجات یافتن مأیوس شد، با خود گفت شاید این سرنوشت اوست که با خرس پشمالو در یک غار زندگی کند پس تسلیم سرنوشت شد، خرس پشمالو به دختر علاقمند شد، او را خیلی دوست داشت. هر روز صبح از غار خارج می‌شد و در غار را با یک بَردِ (۱) گَپ (۲) می‌پوشاند، مبادا دختر فرار کند!.1. سنگ 2. بزرگغروب که خرس به غار می‌آمد برای دختر عسل، علف‌های کوه و گوشت شکار می‌آورد. خرس پشمالو سعی کرد دختر را در غار راضی نگه دارد، عاشق دختر بود، به او محبت می‌کرد، بهترین عسل‌های کوهستان را برایش می آورد و به او می خوراند. مدتی گذشت دختر دو خرس پشمالو به دنیا آورد، یکی را شَنگ نام نهاد و دیگری را دَنگ. شَنگ و دَنگ مادر خود را دوست داشتند، با او بازی می‌کردند و از سر و کولش بالا می رفتند، دختر بی دا به شنگ و دنگ شیر می داد، با آن‌ها بازی می‌کرد برایشان آواز می‌خواند. دختر با شنگ و دنگ مأنوس شد و روز به روز احساس می‌کرد علاقه او نسبت به آن‌ها بیشتر می شود. یکی از روزها که دختر مشغول شیر دادن به شنگ و دنگ بود صدای زنگوله های گله‌ی گوسفند یا بز را شنید. به بَردِگَپ در غار نزدیک شد، گوش خود را به روزنه ای که وجود داشت چسباند این بار صدای هَی هَی چوپان گله به گوشش خورد، گوش‌هایش را بوت کرد. صدا را شناخت، صدای هَی هَی چوپان گله‌ی پدرش بود. گله از در غار عبور کرد، دختر بی دا دستش را بیرون برد شاخ بزی را که در حال عبور بود گرفت او را نگه داشت و بند سوزن نقره را به شاخ بز انداخت، چوپان بند سوزن را برداشت. به مال که رسیدند بند سوزن را به ارباب خود یعنی پدر دختر نشان داد. پدر دختر بند سوزن دخترش را شناخت و از چوپان پرسید: این بند سوزن را کی به شاخ بر انداخت؟ از کجا عبور کردی؟ چوپان خواست فردا همان مسیر را برود اما همه چیز را با دقت زیر نظر داشته باشد. فردا چوپان گله را از همان مسیر برگرداند. ولی این بار با دقت همه چیز را زیر نظر گرفت، گله از جلوی غار گذشت. دختر دستش را بیرون آورد، شاخ بزی را گرفت و با دست دیگر مینای سبز رنگ خود را به سرش زد خیال فرار یک لحظه از ذهنش خارج نمی شد. چوپان به مال آمد، مینای سبز رنگ را به پدر دختر و برادرانش نشان داد و آن چه را که دیده بود تعریف کرد. مردم راه افتادند و به در غار رفتند و خانواده، دختر را صدا کردند، دختر جواب داد، بَردِگَپ درِ غار را برداشتند. دختر را سوار بر اسب کردند و به مال آوردند. خانواده‌ی دختر و بستگان و دوستان شاد شدند. جشن برپا کردند. دختر بی‌دا تمام اتفاقات را برای خانواده‌ی خود تعریف کرد، شب که شد خرس پشمالو به غار آمد، دختر را ندید، با دو دست بر فرق سر زد، شنگ و دنگ در گوشه غار غمگین چمباتمه زده بودند به محض دیدن خرس خود را به او رساندند و از سر و کولش بالا رفتند، خرس پشمالو حوصله شنگ و دنگ را نداشت. خرس گریه کنان به سوی مال دختر بی‌دا به راه افتاد، وقتی به مال نزدیک شد، بر سر زبان با صدای کلفت و زشتش دختر را بانگ زد و این شعر را خواند: دل زِ شَنگ ناهادی دل از شنگ بُریدی دل از دَنگ ناهادی دل از دنگ بُریدیدل زِمونِه خِرِس مِل مِلی هم ناهادی دل از من خرس پشمالو هم بریدی خرس پشمالو دوباره دختر را صدا کرد، دختر جواب نداد و خود را پنهان کرد. هر روز خرس پشمالو به نزدیک مال می‌آمد، زاری می‌کرد، گریه می‌کرد و آواز می‌خواند و دختر را صدا می‌کرد. دختر و خانواده‌اش از دست خرس پشمالو و کارهایش به ستوه آمدند، چاره ای اندیشیدند، پدر دختر و برادرانش چاه عمیقی را در بوهون حفر کردند، روی چاه را با قالی زیبایی پوشاندند روز بعد خرس پشمالو مثل هر روز به نزدیکی مال آمد. فریاد زد، دختر را صدا کرد، گریست، دشنام داد و شعر را دوباره خواند:دل زِ شَنگ ناهادی دل از شنگ بُریدی دل از دَنگ ناهادی دل از دنگ بُریدیدل زِمونِه خِرِس مِل مِلی هم ناهادی دل از من خرس پشمالو هم بریدی خرس نَک و نال کرد که چرا دختر او را ترک کرده؟ چون او را همسر و مادر بچه هایش می‌دانست. پدر دختر و برادرانش جلوی خرس رفتند و گفتند چرا بیرون مال ایستاده ای و فریاد می‌زنی؟ بیا داخل بوهون، دختر را با تو به غار می فرستیم، خرس حرفهای خانواده‌ی دختر را باور کرد و امیدوار شد که دختر را با او به غار خواهند فرستاد. با یَکُ پُز و اِهنُ تُلپ بسوی بوهون حرکت کرد به او تعارف کردند روی قالی بنشیند، خرس فکر کرد چقدر خوشبخت و سعادتمند است در حالیکه باد به پوستش انداخته بود پای گوشتالود و زشتش را بلند کرد که روی قالی بگذارد ناگهان در چاه افتاد هر چه نعره کشید و تلاش کرد نتوانست بالا بیاید، گشه های درون چاه را آتش زدند، پس از چند لحظه گدازه های آتش به آسمان زبانه کشید، خرس میان آتش سوخت. دختر از غار و خرس پشمالو رها شد و در کنار پدر و برادران و دوستانش با شادی زندگی کرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد